شهید حسین حمزه نوزدهم فروردین ۱۳۴۸ در روستای طاق از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش ابوالقاسم و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ژاندارمری خدمت می کرد. چهاردهم مهرماه ۱۳۶۹ در ارومیه دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار
شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
این
خاطرات به نقل از مادر
شهید است که تقدیم حضورتان می شود.
عکس یادگاری
اولین بار که به مرخصی آمد، روزی به من گفت: مادر! بیا تا یک عکس یادگاری با هم بگیریم؛ هروقت به این عکس نگاه کردی، به یاد
خاطرات من بیفتی. آن قدر عکس از جبهه برات بفرستم که همیشه به یاد من باشی.
هربار که به مرخصی می آمد و یا نامه برایمان می داد، عکسی را هم به یادگار می فرستاد.
شجاع، دلیر و نترس بود
علاقه زیادی به اعضای خانواده داشت. خیلی شجاع، دلیر و نترس بود. به پدرش همیشه توصیه می کرد: سر خاک پدر و مادرت برو؛ آن ها چشم انتظارند. آخرین باری که به مرخصی آمده بود، گفت: مادر! من می روم و کارت پایان خدمت را می گیرم و با دست پر برمی گردم. وقتی از جبهه برگشتم، به قولم عمل می کنم و شما را برای زیارت به مشهد می برم.
خیلی طول نکشید که جنازه
شهید را آوردند. پیکر مطهرش چند روزی در سرد
خانه دامغان نگهداری شد. مسئولان نمی خواستند این خبر ناگوار و ناراحت کننده را به ما بدهند.
نیمه شبی نیرو های انتظامی به در حیاط ما آمده بودند تا خبر شهادت حسین را به ما برسانند؛ ولی آن ها احتیاط کردند و شبانه از جلوی درِ
خانه برگشتند. روز بعد، خبر شهادت حسین به ما رسید.
امانتی که به صاحبش بازگشت
حسین فرزند بزرگ من است. بعد از شهادتش خیلی گریه و زاری و بی تابی می کردم. همیشه آرزو داشتم لباس دامادی را برتن او بپوشانم؛ ولی با خودم فکر کردم حسین امانتی بود که خدا او را به ما داد و ما آن را به او برگرداندیم. چه شب هایی که بچه ها می خوابیدند و من در دل شب های طولانی گریه می کردم و سر گریه خوابم می برد.
شبی
شهید را در خواب دیدم که به من گفت: مادرجان! چرا این قدر گریه می کنی؟ خداوند می خواست شما را آزمایش کند. جواب خداوند را باید این گونه بدهی؟! من می خواستم پدربزرگم را با خود بیاورم، ولی چون از دست شما ناراحت بودم، او را نیاوردم.
این خواب آن چنان تأثیری بر من گذاشت که من کمی سرد شدم و از خداوند درخواست کردم خودش صبری به من عطا فرماید.
توسل به پنج تن آل عبا(ع)
روزی در حال شیردادن به بچه بودم که صدایی از حیاط به گوشم رسید. صدایی مهیب از حوض برخاست. سراسیمه به سمت حیاط دویدم و شاهد دست و پا زدن حسین در میان حوض پرآب و عمیق شدم. به طور معجزه آسا او را از آب گرفتم؛ درحالی که امیدی به زنده ماندنش نداشتم.
آب فراوانی خورده بود و آب به درون ریه هایش سرایت کرده بود. به زحمت آب را از دهانش خارج کردم. تمام بدنش کرخت و بی حس شده بود. از طرفی، دیگر نمی خواستم ماجرای افتادن ایشان را به شوهرم بگویم. او را به درون اتاق بردم و کاملاً دست و پایم را گم کرده بودم.
به پنج تن آل عبا(ع) متوسل شدم. حالش مساعد نبود. بدنش را خشک کردم و او را در بستر خواباندم. به خوابی عمیق فرو رفت. نگرانی داشت مرا می کشت. وقتی پدرش به
خانه برگشت و بچه را به آن حالت دید، گفت: حسین چی شده؟ چرا همه اش خواب است؟ چرا بیدار نمی شود؟!
به او گفتم خیلی زیاد بازی کرده، خسته است. خدا کمک کرد و همه چیز به خیر گذشت. بعد از مدتی ماجرا و قضیه افتادن حسین به درون حوض را برایش تعریف کردم.
انتهای متن/